نمیدونم

  • ۰
  • ۰

نمیدونم

یه موقع هایی حس میکنم لحظه هایی ک جلوی چشمه تک لحظس
شاید برات سوال باشه تک لحظه چیه
راستش خودمم دقیق نمیدونم
ولی از نظر من تک لحظه اون وقتاییه ک همه چیز برات بی معنیه
اگه بخوام شفاف تر بگم
ی لحظه حواست ب هیچی نیست و خودتم غرق میشی تو همون نبودنه
خیلی حس جالبیه
ولی خب همون نبودنه هم بعضی وقتا نیست):
نبودن خیلی بده،خیلی.
شاید این اولین نوشته ای باشه که بخوام بدون موضوع بنویسمش
گاهی چند خطی مینویسم
ولی خب این ی مقدار طولانی تر شد دیگه ببخشید

خب راستش نمیدونم چطور شکل بدم ب این ک ی حالتیم پیدا کنه برا این ک بخوام حداقل برای وبلاگ بنویسم تا  بی ثمر نشه این همه نوشتن
ولی مهم نیست(:
حداقل حال ن چندان خوب الانمو یکم بهتر کرد
حتی نمیدونم اینو همینجوری نگهش‌دارم یا بیام بنویسم ولی ب هر حال.

بنویسم ببینم چی میشه حالا

خاطره
پنج تا حرفه ها
ولی خب کلی معنیشه
کلی حالیشه
کلی توش حال داره
خوب
بد
بی حسی
عاشقانه
غمگین
و غیره و غیره و غیره ک خودتم بهتر از میدونیش چی دارم میگم رفیق.
حقیقت من الان خاطره ب ذهنم نمیرسه
سعی میکنم حال هر وقتیو نگه دارم برای خودشو ب قولی تو لحظه زندگی کنمو با گفتنش خرابش نکنم
ولی خب ی چیزی میسازم که پاس کنم این درسو.
اصلا همین الان که دارم این متنو مینویسم
تا الان که دارم میخونمش خودش یه خاطره حساب میشه دیگه،ن؟
خب من الان زیر پل هوایی روبروی لشکرم و با ماشین داریم برمیگردیم خونه
نورا خیلی زیادن
منم دوتا هندزفری مشکی ریمکس تو گوشمه و دارم ب ظاهر اهنگ گوش میدم
تا همین الان که این متنو بنویسم رسیدیم دم در خونه
ولی ن
این خاطره حساب نمیشه
لااقل اینطوری میگن
از نظر من خاطره هر چیزی که به چشمت میبینیو هر موقعی که بخوای یا نخوای میاد جلوش.

  • محمدرضا کشاورز علوی
  • ۲
  • ۰

پاییز

به نام آزادی واهی
کلیشه است اگر درمورد پاییز حرف بزنم اما سرمایی که باعث سوختن استخوان هایم از فصل بعد میشود،بی انصافی را در  سکوت بار میکشد.

دانه دانه کلمه هایم کف همین ذهن زرد پاییز جوانه میزند و همان اول کار تهش جمله را ثمر میدهد.
ثمری که باعث سیری سرهای سرباز  و شاه ذهن های سر بسته میشود به صرف تفکر.

پاییز این زرد سوزنده زیر سم های خلق کوبنده ،شامل میشود پدیده های ناپدید را که جز خالق خود تماشاچی ای ندارند ولی خود نظاره گر مارش جولان ده صدای بیرنگ و لعاب کَهَر های زمانه خویش اند.

درختهای پاییز برگ گریه میکنند به قیمت لباس تازه جای این جامه پاره پوشیده شده به قیمت فقر از گرانی بارهای بعدی بندهایشان.
همان بندهای دفترم که خطوطش کلمه ها را را زندانی میکند و به بند میکشد.

درختان بدبخت
شهوت زمستان لخت خواهد کرد درختهای پاییز
تا برفای رقاصه لذت ببرن و بهتر بپاشن پایین
فصل تنهایی نیست چون برای تن هاییست که ب ازای طول زندگی خویش با هر برگ رفیق اند بی ریا و آیین و کیش.

پاییزاست و چقدر سنگین است راه رفتن با شکّم و جیب خالی
جای لباس پوست پوشیدن و جویدن نفس جای گوشت ماهی
دیدن رفتن عمر بیهوده وپر سود و سوز و دوخت و دوز پارگی نفس های بریده ات که سگ دو زدی و گنجشک وار روزی ات را دادند و مثل برف سرت را در کبک کردی و رکب زدی به وجب وجب وجود خودت.
فصل خاموشی خلق خامل ، خرقه خیانت خنیاگر خیال را به خرمن خشک خلوت هایمان میپوشاند.

با همه این ها
پاییز زیباست
ولی درنهایت آخر کار میفهمیم تمام رنگ ها سرابی بیش نبوده و تلافی کبودی های زیر چشم زندگی خاکستریست؛همان گونه که جوجه رنگی ها را آخر پاییز میکشند.
زنده بادا صورتک

  • محمدرضا کشاورز علوی